https://srmshq.ir/qxeh4b
معرفی فیلم این شماره را به اثری اختصاص دادهایم که در زمان اولین اکران خود قدر ندید و آنطور که باید و شاید مورد توجه قرار نگرفت اما گذر زمان این جواهر بیبدیل را تراش داد و هر سال بر خیل مشتاقان و دوستداران آن افزود بهگونهای که در سالیان اخیر همواره نام این فیلم را میتوان در لیست آثار برتر سینمایی همه دورانها مشاهده کرد. فیلم در خصوص بررسی موضوعی میباشد که به انسانیت و تعریف هر یک از ما از این مقوله ارتباط دارد. شخصیتهای اثر را میتوانیم با خود و یا با هریک از افرادی که در زندگی با آنها ارتباط داشتهایم همسان ببینیم و رفتار ایشان را میتوانیم بهعنوان بازخوردی از آنچه که ما در صورت حضور احتمالی در بطن چنین داستانی از خود نشان میدادیم متصور شویم. فیلم شاهکاری است از گفتوگوهای هدفمند و بازیهای روان که در قالب یک کارگردانی منسجم میتواند بیش از یک ساعت و نیم شما را در فضای محصور یک اتاق مبهوت سخنان شخصیتهای اثر نماید.
۱۲ مرد خشمگین
محصول ۱۹۵۷
ژانر: جنایی، درام
کارگردان: سیدنی لومت
فیلمنامه: رجینالد رُز
بازیگران: هنری فوندا-لی جی کاب-مارتین بالزام-جک واردن
خلاصه فیلم: در پایان جلسات دادگاه رسیدگی به اتهام قتل یک پدر به دست فرزند هجده سالهاش، تصمیمگیری برای گناهکار شناختن متهم به یک هیئت دوازده نفره از مردانی از طیفهای مختلف جامعه سپرده میشود، به نظر میرسد رأی قاطع تمامی اعضاء این هیئت منصفه بر مجرم بودن جوان میباشد اما به ناگهان مخالفت یکی از اعضا با این مسئله باعث پیچشی بزرگ در تصمیم گروهی این جمع و زمینهای برای شناخت بیشتر ایشان از ذات پنهان خود میشود.
در ابتدای بررسی فیلم بایستی به نقش کلیدی دو فرد در موفقیت عظیم اثر در طول زمان پرداخت، نخست باید به کارگردانی منسجم و قدرتمند «سیدنی لومت» اشاره نمود، او که یکی از مهمترین کارگردانهای سینما با ۷۶ فیلم در طی پنج دهه از ۱۹۵۲ تا ۲۰۰۷ میلادی میباشد در کارنامه موفق خود آثار باکیفیتی همچون «تپه /The Hill» محصول ۱۹۶۵، «سرپیکو» محصول ۱۹۷۳، «بعد از ظهر سگی» محصول ۱۹۷۵ و «قبل از اینکه شیطان بداند تو مردی» محصول ۲۰۰۷ را به علاقمندان هنر هفتم ارائه نموده است. او در فیلم «۱۲ مرد خشمگین» مهارت خود را در بهکارگیری نهایت استعداد بازی هنرپیشهها در مسیر به پیش بردن قصه و استفاده از نماهای نزدیک و تأکید بر حالات روحی و کلافگی شخصیتها از طریق عوامل بیرونی همچون گرمای طاقتفرسای محیط، شرجی بودن هوا، بارش باران شدید و... به خوبی نشان داده است. در سوی دیگر موفقیت این فیلم بایستی به هنرآفرینی «هنری فوندا» یکی از بزرگترین هنرپیشگان تاریخ سینمای آمریکا اشاره نمود که با هوشمندی هر چه تمامتر نقش فرد جسوری را ایفا مینماید که در کمال آرامش تصمیمات یک جمع را زیر سؤال برده و با هوش سرشار و ارائه اطلاعات در مراحل مختلف سرنوشت یک پرونده و جان فردی را که حیات و مماتش وابسته به تصمیمات این دادگاه و هیئت منصفه است را به جهتی که خود مایل به آن است رهنمون میسازد.
فیلم با هوشمندی هیئت منصفه را بهصورت آدمهایی از طیفهای مختلف ساکن در یک شهر انتخاب نموده، شخصیتپردازی افراد متناسب با دیالوگهای آنان بهتدریج ذات درونی هر فرد را برای بیننده آشکار میسازد، هر جمله در طول فیلم در حکم کلیدی است برای درک آنچه که سبب رویگردانی از تصمیم قاتل شمردن مجرم و یا برگشت از این رأی برای هر فرد میباشد. در صحنههای ابتدایی ما شاهد جلسه پایانی دادگاه هستیم، قاضی خسته از ساعات طولانی حضور در این نشست با بیمیلی هرچهتمامتر اعلام میکند که وی در صورت محکوم شناخته شدن مجرم بالاترین مجازات را که همانا مرگ میباشد در قالب رأی نهایی صادر خواهد نمود، او در این لحظه مسئولیت تصمیم خود را بهصورت کامل به هیئت منصفه دوازده نفره واگذار میکند و خود از زیر بار مسئولیت سنگین اعدام یک انسان شانه خالی میکند، در تنها نمای کوتاه از قاتل در یک لحظه چهره نوجوانی دیده میشود که با چشمانی مضطرب و گشاده از ترس به مردانی مینگرد که سرنوشت او را تا ساعاتی دیگر در یک اتاق دربسته تعیین خواهند نمود. در پایان این بخش از فیلم تا صحنه انتهایی ما نظارهگر بحث و جدل مردانی هستیم که بر تصمیم اولیه خود پافشاری نموده و یا شهامت مباحثه و جدل با دیگران و کسب شرافت تغییر رأی خود را دوباره مییابند.
امروزه از این فیلم بهعنوان یکی از بهترین آثار آموزشی در خصوص چگونگی مدیریت جلسات و هدایت هوشمندانه در علم مدیریت و مذاکره نام برده میشود. شخصیتهای دوازده نفره هیئت منصفه از افرادی سطح پایین و آتشینمزاج تا مردمانی در ردههای بالای اجتماعی و با سیاست و کیاست تشکیل شدهاند، در این میانه شخصیت محوری فیلم که عَلَم مخالفت با دیگران را برمیدارد معماری است که اولین بذر تردید را در خصوص بیگناه بودن مجرم علیرغم تمامی شهادتها و سوگیریهای دادگاه در دل دیگران میکارد، او شهامت با جمع نبودن را میپذیرد، فریاد نمیزند، با خشم با دیگران صحبت نمیکند، نظر خود را در ابتدا بهعنوان یک گمان منطقی اعلام کرده و سپس بهتدریج همزمان با جلبتوجه جماعت اطلاعات بعدی را بهتدریج در جلسه مطرح میکند، برای سؤالات مطروحه پاسخهایی کوتاه و منطقی ارائه کرده و بهتدریج از جمع همپیمان اولیه، افرادی را که به هر دلیل دچار شک و تردید شدهاند را جذب خود نموده و اجازه میدهد که ایشان نیز با قدرت منطق و استدلال خود حقایق و واقعیتهای مغفول دیگری از ماهیت پرونده و قتل صورت گرفته را برای دیگران آشکار سازند. رهبری بیچون و چرای وی که بدون تضعیف نقش دیگر افراد گروه کوچکش صورت میگیرد بهتدریج بینش جدیدی را برای جمع و در انتها حتی سرسختترین فرد گروه که رأی او برای قطعی شدن تصمیم لازم است را ایجاد میکند.
هر بار تماشای این اثر درک والاتری از آنچه را که ما سالهاست در بحثها و تصمیمگیریهای درون خانوادگی تا مباحث عالی کشورداری به فراموشی سپردهایم را برایمان آشکار میسازد، فرهنگ مُدارا با دیگرانی که بهاندازه ما شایستگی جلب احترام و داشتن حُرمت در زندگی را دارا میباشند. ما همانند این هیئت منصفه بر آراء و عقاید خود پافشاری میکنیم بدون اینکه از صحت و درستی آن مطمئن باشیم، دیگران را در سطح خود نمییابیم و در عین حال خیلی سریع و بدون اراده جذب موجهای حرکتی میشویم که با اصولمان همخوانی ندارند، غرق شدن و پنهان شدن در جمع را راه فراری برای سلب مسئولیت از خود و رها شدن از بار عذاب وجدان درونی خود یافته و فراموش میکنیم که تکتک تصمیمات ما میتواند آینده را برای ما و عزیزانمان در ادامه مسیر زندگی تغییر دهد.
فیلم نگرش درست به زندگی را به ما نشان میدهد. باشد که دیدن آن بهعنوان تجربهای بدیع بتواند درک بهتری از نوعدوستی و حفظ حقوق دیگران را به ما آموزش دهد.
https://srmshq.ir/d1vxrh
زندگی من؟ زندگی من الان شبیه پاییه که قبلاً شکسته و بعداً جوش خورده. سالمه، اما دیگه نمیشه بهش تکیه کرد.
خیلیها فکر میکنن همۀ وجودم شبیه قد و هیکلم معیوبه، اما اشتباه میکنن.
تو خیلی چیزا که به چشم نمیآد شبیه به آدمای دیگهام. اینو هم میدونم عزیزم، میدونم که سحر پشت شبهای سیاهه.
میدونم، میدونم این طور نمیمونه. درسته که شانسم از روز اول تو سرازیری بوده، اما این طور هم نیست که همیشه همهچیز یه طور بمونه.
خاله خمار می گه: «امید همه چیزه. درسته که واسه ماها بیشتر وقتا کال و نارسه، اما یه وقتایی هم هست که میوه می رسه و آب دار می شه.»
کلاً ناامیدی اینطوریه. اول بار خیلی زود میاد میشینه تو دل و زود هم می ره، بار دوم باز زود میاد اما دیرتر می ره، بار سوم بازم زود میاد میشینه تو دل آدم اما دیگه نمیره که نمیره.
برعکس امیدواری، اصلا غروری واسه این نداره که ندیدهاش بگیرن. امیدواری اگه این همه غرور و تکبر نداشت، این همه آدم ناامید نداشتیم تو دنیا... (از متن کتاب)
احمد حسنزاده در رمان خیالباز که آن را بعد از دو مجموعه داستان مستر جیکاک و آه ای مامان نوشته، راههای بینهایتی را برای رسیدن به امید به تصویر کشیده است. رمانی کاملاً پیشرو؛ از لحاظ ساختار، زبان و شخصیتپردازی.
ساختاری منسجم و به هم تنیده؛ بدین گونه که خواندن را از هر فصلی از کتاب شروع کنید، شدنی است و این ویژگی را در کارهای کمتر نویسندهای میتوان مشاهده کرد.
دو تعبیر زیبا دربارۀ ساختار این رمان خواندم؛ یکی مثل «تارهای به هم تنیدۀ عنکبوت که از همه طرف به هم میرسد «و دیگری مانند» پرندهای از بالا که هر لحظه به هر جهت که خواست چشم میاندازد.»
نکتۀ بعدی زبان است، یعنی نویسنده دویست و بیست صفحه با فارسی شکسته و اول شخص و با ریتم و ضرباهنگی منحصر به فرد، به روایت داستان پرداخته و گویی از جان و قلب خود تکتک واژهها و جملات را در قالب رمان برای خواننده روایت کرده است.
و اما شخصیتپردازی...ما با ذهنی نرمال، وارد دنیای غیرعادی پسری به نام الیاس میشویم که دچار معلولیت و نقص جسمانی است اما در واقع به هیچکس شبیه نیست، حتی در رنج کشیدن و توصیف سختیهایی که با آن ها روبروست. در مواجهه با ابهامات زندگی، با ذهنی شفاف و خیالپردازیهایش، در اوج ناامیدی در حال طراحی و ساخت مهم ترین نیاز زندگی این روز انسانهاست؛ یعنی امید!
خیالبازیِ شخصیت الیاس تنها مختص خود اوست و این امیدواری برای بهتر کردن اوضاع و زیبا دیدن دنیا برای او تا حدی پیش رفته که وادارش کرده به ساختن دستگاه خیال نگه دار؛ چرا که معتقد است:
«آدمیزاد واسه همه چیز یه صندوقچهای، کمدی، چیزی داره؛ الا خیال.
ای آدمیزاد غافل...»
یکی از ویژگیهای قابل توجه و دوست داشتنی الیاس، ارتباط با عناصر طبیعت و موجودات زنده است، گویی که از رمز و راز و احوالات همگی خبر دارد و مسلط بر جهانی است که از دریچۀ نگاه خود به ما نشانش میدهد. گاه مثل شازده کوچولو و روباه در گندمزار، الیاس اما با شغال ناقلا و شیطان در زمینهای تفتیده هم قدم میشود. گفت و گوی ابرها را باهم و همین طور شِکوه و اندوه پرندهای که میگوید: «قافله رفت تو خوابی»... را میشنود.
یا از پند مار مخفی شده در دیوار خانه که تیستیسکنان میگوید: «مثل پروانه باش الیاس، مثل پروانه منعطف و سریع باش و مثل زنبور نیش بزن...» آگاهمان میکند.
شخصیت دیگری هم هست به نام «آداوود» که مرشدوار با الیاس همراه است و به خوبی به روحیات او واقف بوده و قادر است سمت قشنگ هر چیزی را برای دیگران به نمایش بگذارد. مثل نگاه الیاس؛ طوری که گویی آدم از پشت شهر فرنگی یا کریستالهای تراشخوردۀ شمعدانهای سفرۀ عقد بی بیها که گاهی یواشکی ازشان کش میرفتیم تا جای خالیشان لو نرود، رنگارنگ ببیند دنیا و موجوداتش را...
به نظرم الیاس، آداوود را مبارزی شریف میبیند که با اینکه شکست خورده به نظر میآید، اما پیروز میدان و این روزگار است و آدمیتش برای الیاس، ثابت شده.
تسلط خواننده به تاریخ معاصر پنجاه، شصت سال اخیر میتواند به درک بهتر داستان بسیار کمک کند، چراکه جریانات مهمتری در خلال روایت شیرین الیاس در حال شکلگیری هستند که به دلایل سیاسی بودن، به آنها اشارۀ مستقیم صورت نگرفته است. مثل فعالیتهایی که الیاس در قبال درگیریها و جهتگیری سیاسی پدر در گذشته در قامت یک بازمانده انجام میدهد.
الیاس در سراسر داستان در حال ارائۀ الگوهایی است برای تحمل سختیها، حفظ انسانیت، مبارزه و راههایی بهاندازۀ تکتک انسانها، برای رسیدن به امید...لازم به ذکر است که نویسنده برای خلق اثرش در بستر استعاره، تلاش تحسینبرانگیزی داشته. به گفتۀ ایشان؛ «هدف خلق شخصیتی بود که مجموعهای از استعارهها را در خود داشته باشد. نقص عضو یک استعاره است، همانطور که تخیلش نیز یک استعاره است و تفاوتش نیز استعارۀ دیگری است.»
پیامی که نویسنده سعی در رساندن آن به مخاطبان رمانش دارد؛ این است که امید و آرزو را با توجه به هر شرایط و کیفیتی از زندگی که پیرامون ما در جریان است، میتوان یافت.
رمان خیالباز، کاندیدای نهایی جایزۀ جلال آلاحمد در سال هزار و سیصد و نود و نه و تقدیر شده در جایزۀ ملی مشهد، در سال هزار و چهارصد است و چاپ چهارم آن هم اکنون در دسترس علاقمندان و خوانندگان داستان ایرانی قرار دارد.
https://srmshq.ir/hc05mr
۱- پدرش را محکم در آغوش میکشد... حالا او راهی پر از اتفاقات هیجانانگیز برای رسیدن به جایی که در ذهنش سالها رویایش را ساخته دارد و خداحافظی با خانواده، سلامی به روزهای قشنگ اوست... خیلی زحمت کشید تا در رشته مورد علاقهاش در دانشگاه قبول شود و حالا شیرینی آن روزهای سخت... روزهایی که اختلاف و جدایی پدر و مادرش قسمت خیلی سخت آن بود. دور شدن از مادر و زندگی در کنار پدر و همسر پدرش...با اینکه همسر پدر با او رابطه چندان خوبی نداشت اما از اینکه بالاخره آن پسر شرایط جدیدی را تجربه میکند چندان ناراضی نبود. حتی مقداری پول از پساندازش را برای او کنار گذاشته بود... هر چه بود سهمی از افتخار ناپسریاش به او میرسید و همین چیز کمی جلوی در و همسایه نبود.
او هم خوشحالتر از آن بود که بخواهد از نامادری دلچرکین باشد...قبولی کنکور با رتبه عالی از شهر بردسیر. همکلاسیهایش دیگر همیشه او را با این موفقیت به خاطر خواهند آورد...
۲ -درش به خودش میآید. چقدر او را زدم؟ سیخ کبابی که با آن پسرش را زده بود از دستش میافتد...
در هیاهو و داد و بیداد خانه، اما بدن پسربچه کمکم سرد میشود... چشمهایش سیاهی میرود. صدای داد و فریاد خواهرش که محو و گنگ با لهجه فریاد میزند «کشتینش...نفس نمیکشه»...دیگر صدایی نمیشنود...
آخرین نگاه پدر... آخرین نگاه به پدر...
چرا پدر مرا اینهمه زدی؟ من که کار بدی نکرده بودم...
درد امان نمیدهد... نامادری که فکر میکند آن بچه خود را به بیحالی زده او را به دستشویی خانه میبرد...صدای افتادنش...
۳- آن رویای شیرین، همراه خودش میمیرد، خندههایش...جاده تاریک میشود... به جای درِ کوپۀ قطاری که باید او را به دانشگاهش میرساند، درِ یخچال سردخانه را به رویش میبندند و همکلاسیهایش در حیاط مدرسه پچپچ میکنند چرا او را کشتند، او که اینقدر میخندید، او که آنهمه باهوش بود...
آخرین دیدار با مادرش را هم از یاد میبرد...«کاش در این سردیِ تاریک مرا در آغوش میکشید...» آرزوی آن آغوش هم محو میشود...مرگ او را برای همیشه در آغوش میکشد...
***
محمدطاها پسری ۱۰ ساله بود که بر اساس کیفرخواست صادره از دادسرای بردسیر در خانۀ پدری به قتل رسیده است. با همه رویاهای رنگینی که در دلش داشت.
رسیدگی به پرونده در دادگاه کرمان ادامه دارد...